شعراین سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست, بیت کامل شعر این سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست,این سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست از رباعیات خیام
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریستبی باده ارغوان نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماستتا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
تمام بیت های شعر
برخیز و بیا بتا برای دل ماحل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیمزان پیش که کوزهها کنند از گل ما
***
چون عهده نمیشود کسی فردا راحالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماهبسیار بتابد و نیابد ما را
***
قرآن که مهین کلام خوانند آن راگه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیمکاندر همه جا مدام خوانند آن را
***
گر می نخوری طعنه مزن مستانرابنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوریصد لقمه خوری که می غلامست آنرا
***
هر چند که رنگ و بوی زیباست مراچون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاکنقاش ازل بهر چه آراست مرا
***
ماییم و می و مطرب و این کنج خرابجان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذابآزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
***
آن قصر که جمشید در او جام گرفتآهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمردیدی که چگونه گور بهرام گرفت
***
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریستبی باده ارغوان نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماستتا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
***
اکنون که گل سعادتت پربار استدست تو ز جام می چرا بیکار است
میخور که زمانه دشمنی غدار استدریافتن روز چنین دشوار است
***
امروز ترا دسترس فردا نیستو اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیستکاین باقی عمر را بها پیدا نیست
***
ای آمده از عالم روحانی تفتحیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمدهایخوش باش ندانی بکجا خواهی رفت
***
ای چرخ فلک خرابی از کینه تستبیدادگری شیوه دیرینه تست
ای خاک اگر سینه تو بشکافندبس گوهر قیمتی که در سینه تست
***
ای دل چو زمانه میکند غمناکتناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چندزان پیش که سبزه بردمد از خاکت
***
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفتکس نیست که این گوهر تحقیق نسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتندز آنروی که هست کس نمیداند گفت
***
این کوزه چو من عاشق زاری بوده استدر بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینیدستیست که برگردن یاری بودهست
***
این کوزه که آبخواره مزدوری استاز دیده شاهست و دل دستوری است
هر کاسه می که بر کف مخموری استاز عارض مستی و لب مستوری است
***
این کهنه رباط را که عالم نام استو آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمیست که وامانده صد جمشید استقصریست که تکیهگاه صد بهرام است
***
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشتچون آب بجویبار و چون باد بدشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشتروزیکه نیامدهست و روزیکه گذشت
***
بر چهره گل نسیم نوروز خوش استدر صحن چمن روی دلفروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیستخوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
***
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده استگردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمینآن مردمک چشمنگاری بوده است
***
تا چند زنم بروی دریاها خشتبیزار شدم ز بتپرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بودکه رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
***
ترکیب پیالهای که درهم پیوستبشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر و دستاز مهر که پیوست و به کین که شکست
***
ترکیب طبایع چون بکام تو دمی استرو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن توگردی و نسیمی و غباری و دمی است
***
چون ابر به نوروز رخ لاله بشستبرخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماستفردا همه از خاک تو برخواهد رست
***
چون بلبل مست راه در بستان یافتروی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفتدریاب که عمر رفته را نتوان یافت
***
چون چرخ بکام یک خردمند نگشتخواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشتچه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
***
چون لاله بنوروز قدح گیر بدستبا لاله رخی اگر ترا فرصت هست
می نوش بخرمی که این چرخ کهنناگاه ترا چون خاک گرداند پست
***
چون نیست حقیقت و یقین اندر دستنتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دستدر بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
***
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدستچون هست بهرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیستپندار که هرچه نیست در عالم هست
***
خاکی که بزیر پای هر نادانی استکف صنمی و چهرهی جانانی است
هر خشت که بر کنگره ایوانی استانگشت وزیر یا لب سلطانی است
***
دارنده چو ترکیب طبایع آراستاز بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بودورنیک نیامد این صور عیب کراست
***
در پرده اسرار کسی را ره نیستزین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیستمی خور که چنین فسانهها کوته نیست
***
در خواب بدم مرا خردمندی گفتکز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چکنی که با اجل باشد جفتمی خور که بزیر خاک میباید خفت
***
در دایرهای که آمد و رفتن ماستاو را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راستکاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
***
در فصل بهار اگر بتی حور سرشتیک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عامه این باشد زشتسگ به زمن ار برم دگر نام بهشت
***
دریاب که از روح جدا خواهی رفتدر پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمدهایخوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
***
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهستدریاب که هفته دگر خاک شدهست
می نوش و گلی بچین که تا درنگریگل خاک شدهست و سبزه خاشاک شدهست
***
عمریست مرا تیره و کاریست نه راستمحنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاستما را ز کس دگر نمیباید خواست
***
فصل گل و طرف جویبار و لب کشتبا یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت
پیش آر قدح که باده نوشان صبوحآسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت
***
گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست استور بر تن تو عمر لباسی چست است
در خیمه تن که سایبانیست تراهان تکیه مکن که چارمیخش سست است
***
گویند کسان بهشت با حور خوش استمن میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدارکاواز دهل شنیدن از دور خوش است
***
گویند مرا که دوزخی باشد مستقولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشندفردا بینی بهشت همچون کف دست
***
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشتاز اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشتاین هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
***
مهتاب بنور دامن شب بشکافتمی نوش دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسیاندر سر خاک یک بیک خواهد تافت
***
می خوردن و شاد بودن آیین منستفارغ بودن ز کفر و دین دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیستگفتا دل خرم تو کابین منست
***
می لعل مذابست و صراحی کان استجسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که ز می خندان استاشکی است که خون دل درو پنهان است
***
می نوش که عمر جاودانی اینستخود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمستخوش باش دمی که زندگانی اینست
***
نیکی و بدی که در نهاد بشر استشادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقلچرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
***
در هر دشتی که لالهزاری بودهستاز سرخی خون شهریاری بودهست
هر شاخ بنفشه کز زمین میرویدخالی است که بر رخ نگاری بودهست
***
هر ذره که در خاک زمینی بوده استپیش از من و تو تاج و نگینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشانکانهم رخ خوب نازنینی بوده است
***
هر سبزه که برکنار جوئی رسته استگویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهیکان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
***
یک جرعه می ز ملک کاووس به استاز تخت قباد و ملکت طوس به است
هر ناله که رندی به سحرگاه زنداز طاعت زاهدان سالوس به است
***
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخپیمانه که پر شود چه شیرین و چه تلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسیاز سلخ به غره آید از غره به سلخ
***
آنانکه محیط فضل و آداب شدنددر جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برونگفتند فسانهای و در خواب شدند
***
آن را که به صحرای علل تاختهاندبی او همه کارها بپرداختهاند
امروز بهانهای در انداختهاندفردا همه آن بود که در ساختهاند
***
آنها که کهن شدند و اینها که نوندهر کس بمراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان بکس نماند باقیرفتند و رویم دیگر آیند و روند
***
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهادبس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشکدر طبل زمین و حقه خاک نهاد
***
آرند یکی و دیگری بربایندبر هیچ کسی راز همی نگشایند
ما را ز قضا جز این قدر ننمایندپیمانه عمر ما است میپیمایند
***
اجرام که ساکنان این ایواننداسباب تردد خردمندانند
هان تاسر رشته خرد گم نکنیکانان که مدبرند سرگردانند
***
از آمدنم نبود گردون را سودوز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنودکاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
***
از رنج کشیدن آدمی حر گرددقطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماناد بجایپیمانه چو شد تهی دگر پر گردد
***
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شددر پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از ویکاحوال مسافران عالم چون شد
***
افسوس که نامه جوانی طی شدو آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شبابافسوس ندانم که کی آمد کی شد
***
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بودنی نام زما و نینشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خللزین پس چو نباشیم همان خواهد بود
***
این عقل که در ره سعادت پویدروزی صد بار خود ترا میگوید
دریاب تو این یکدم وقتت که نیآن تره که بدروند و دیگر روید
***
این قافله عمر عجب میگذرددریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوریپیش آر پیاله را که شب میگذرد
***
بر پشت من از زمانه تو میایدوز من همه کار نانکو میاید
جان عزم رحیل کرد و گفتم بمروگفتا چکنم خانه فرو میاید
***
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشدوز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخوردهست تراتعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
***
بر چشم تو عالم ارچه میآرایندمگرای بدان که عاقلان نگرایند
بسیار چو تو روند و بسیار آیندبربای نصیب خویش کت بربایند
***
بر من قلم قضا چو بی من رانندپس نیک و بدش ز من چرا میدانند
دی بی من و امروز چو دی بی من و توفردا به چه حجتم به داور خوانند
***
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شدچند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیاتآخر به دل خاک فرو خواهی شد
***
تا راه قلندری نپویی نشودرخساره بخون دل نشویی نشود
سودا چه پزی تا که چو دلسوختگانآزاد به ترک خود نگویی نشود
***
تا زهره و مه در آسمان گشت پدیدبهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشانبه زانکه فروشند چه خواهند خرید
***
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرددل را به کم و بیش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنانکه رای من و تستاز موم بدست خویش هم نتوان کرد
***
حیی که بقدرت سر و رو میسازدهمواره هم او کار عدو میسازد
گویند قرابه گر مسلمان نبوداو را تو چه گویی که کدو میسازد
***
در دهر چو آواز گل تازه دهندفرمای بتا که می به اندازه دهند
از حور و قصور و ز بهشت و دوزخفارغ بنشین که آن هر آوازه دهند
***
در دهر هر آن که نیم نانی دارداز بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسیگو شاد بزی که خوش جهانی دارد
***
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درودغم خوردن بیهوده نمیدارد سود
پر کن قدح می به کفم درنه زودتا باز خورم که بودنیها همه بود
***
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سردابر از رخ گلزار همی شوید گرد
بلبل به زبان پهلوی با گل زردفریاد همی کند که می باید خورد
***
زان پیش که بر سرت شبیخون آرندفرمای که تا باده گلگون آرند
تو زر نی ای غافل نادان که ترادر خاک نهند و باز بیرون آرند
***
عمرت تا کی به خودپرستی گذردیا در پی نیستی و هستی گذرد
می نوش که عمریکه اجل در پی اوستآن به که به خواب یا به مستی گذرد
***
کس مشکل اسرار اجل را نگشادکس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
من مینگرم ز مبتدی تا استادعجز است به دست هر که از مادر زاد
***
کم کن طمع از جهان و میزی خرسنداز نیک و بد زمانه بگسل پیوند
می در کف و زلف دلبری گیر که زودهم بگذرد و نماند این روزی چند
***
گرچه غم و رنج من درازی داردعیش و طرب تو سرفرازی دارد
بر هر دو مکن تکیه که دوران فلکدر پرده هزار گونه بازی دارد
***
گردون ز زمین هیچ گلی برناردکش نشکند و هم به زمین نسپارد
گر ابر چو آب خاک را برداردتا حشر همه خون عزیزان بارد
***
گر یک نفست ز زندگانی گذردمگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایه سودای جهانعمرست چنان کش گذرانی گذرد
***
گویند بهشت و حورعین خواهد بودآنجا می و شیر و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باکچون عاقبت کار چنین خواهد بود
***
گویند بهشت و حور و کوثر باشدجوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نهنقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد
***
گویند هر آن کسان که با پرهیزندزانسان که بمیرند چنان برخیزند
ما با می و معشوقه از آنیم مدامباشد که به حشرمان چنان انگیزند
***
می خور که ز دل کثرت و قلت ببردو اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهیز مکن ز کیمیایی که از اویک جرعه خوری هزار علت ببرد
***
هر راز که اندر دل دانا باشدباید که نهفتهتر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نهفتگی گردد درآن قطره که راز دل دریا باشد
***
هر صبح که روی لاله شبنم گیردبالای بنفشه در چمن خم گیرد
انصاف مرا ز غنچه خوش میآیدکو دامن خویشتن فراهم گیرد
***
هرگز دل من ز علم محروم نشدکم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روزمعلومم شد که هیچ معلوم نشد
***
هم دانه امید به خرمن ماندهم باغ و سرای بی تو و من ماند
سیم و زر خویش از درمی تا بجویبا دوست بخور گر نه بدشمن ماند
***
یاران موافق همه از دست شدنددر پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمردوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند
***
یک جام شراب صد دل و دین ارزدیک جرعه می مملکت چین ارزد
جز باده لعل نیست در روی زمینتلخی که هزار جان شیرین ارزد
***
یک قطره آب بود با دریا شدیک ذره خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیستآمد مگسی پدید و ناپیدا شد
***
یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرداز کوزه شکستهای دمی آبی سرد
مامور کم از خودی چرا باید بودیا خدمت چون خودی چرا باید کرد
***
آن لعل در آبگینه ساده بیارو آن محرم و مونس هر آزاده بیار
چون میدانی که مدت عالم خاکباد است که زود بگذرد باده بیار
***
از بودنی ایدوست چه داری تیماروزفکرت بیهوده دل و جان افکار
خرم بزی و جهان بشادی گذرانتدبیر نه با تو کردهاند اول کار
***
افلاک که جز غم نفزایند دگرننهند بجا تا نربایند دگر
ناآمدگان اگر بدانند که مااز دهر چه میکشیم نایند دگر
***
ایدل غم این جهان فرسوده مخوربیهوده نی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدیدخوش باش غم بوده و نابوده مخور
***
ایدل همه اسباب جهان خواسته گیرباغ طربت به سبزه آراسته گیر
و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنمبنشسته و بامداد برخاسته گیر
***
این اهل قبور خاک گشتند و غبارهر ذره ز هر ذره گرفتند کنار
آه این چه شراب است که تا روز شماربیخود شده و بیخبرند از همه کار
***
خشت سر خم ز ملکت جم خوشتربوی قدح از غذای مریم خوشتر
آه سحری ز سینه خماریاز ناله بوسعید و ادهم خوشتر
***
در دایره سپهر ناپیدا غورجامیست که جمله را چشانند بدور
نوبت چو به دور تو رسد آه مکنمی نوش به خوشدلی که دور است نه جور
***
دی کوزهگری بدیدم اندر بازاربر پاره گلی لگد همی زد بسیار
و آن گل بزبان حال با او میگفتمن همچو تو بودهام مرا نیکودار
***
ز آن می که حیات جاودانیست بخورسرمایه لذت جوانی است بخور
سوزنده چو آتش است لیکن غم راسازنده چو آب زندگانی است بخور
***
گر باده خوری تو با خردمندان خوریا با صنمی لاله رخی خندان خور
بسیار مخور، ورد مکن، فاش مسازاندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
***
وقت سحر است خیز ای طرفه پسرپر باده لعل کن بلورین ساغر
کاین یکدم عاریت در این گنج فنابسیار بجوئی و نیابی دیگر
***
از جمله رفتگان این راه درازباز آمده کیست تا بما گوید باز
پس بر سر این دو راههی آز و نیازتا هیچ نمانی که نمیآیی باز
***
ای پیر خردمند پگهتر برخیزو آن کودک خاکبیز را بنگر تیز
پندش ده گو که نرم نرمک میبیزمغز سر کیقباد و چشم پرویز
***
وقت سحر است خیز ای مایه نازنرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها که بجایند نپایند بسیو آنها که شدند کس نمیاید باز
***
مرغی دیدم نشسته بر باره طوسدر پیش نهاده کله کیکاووس
با کله همی گفت که افسوس افسوسکو بانگ جرسها و کجا ناله کوس
***
جامی است که عقل آفرین میزندشصد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیفمیسازد و باز بر زمین میزندش
***
خیام اگر ز باده مستی خوش باشبا ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی استانگار که نیستی چو هستی خوش باش
***
در کارگه کوزهگری رفتم دوشدیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروشکو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش
***
ایام زمانه از کسی دارد ننگکو در غم ایام نشیند دلتنگ
می خور تو در آبگینه با ناله چنگزان پیش که آبگینه آید بر سنگ
***
از جرم گل سیاه تا اوج زحلکردم همه مشکلات کلی را حل
بگشادم بندهای مشکل به حیلهر بند گشاده شد بجز بند اجل
***
با سرو قدی تازهتر از خرمن گلاز دست منه جام می و دامن گل
زان پیش که ناگه شود از باد اجلپیراهن عمر ما چو پیراهن گل
***
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریموین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریمبا هفت هزار سالگان سر بسریم
***
این چرخ فلک که ما در او حیرانیمفانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغداران و عالم فانوسما چون صوریم کاندر او حیرانیم
***
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریمزان پیش که از زمانه تابی بخوریم
کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزیچندان ندهد زمان که آبی بخوریم
***
برخیزم و عزم باده ناب کنمرنگ رخ خود به رنگ عناب کنم
این عقل فضول پیشه را مشتی میبر روی زنم چنانکه در خواب کنم
***
بر مفرش خاک خفتگان میبینمدر زیرزمین نهفتگان میبینم
چندانکه به صحرای عدم مینگرمناآمدگان و رفتگان میبینم
***
تا چند اسیر عقل هر روزه شویمدر دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که مادر کارگه کوزهگران کوزه شویم
***
چون نیست مقام ما در این دهر مقیمپس بی می و معشوق خطاییست عظیم
تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیمچون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
***
خورشید به گل نهفت مینتوانمو اسراز زمانه گفت مینتوانم
از بحر تفکرم برآورد خرددری که ز بیم سفت مینتوانم
***
دشمن به غلط گفت من فلسفیمایزد داند که آنچه او گفت نیم
لیکن چو در این غم آشیان آمدهامآخر کم از آنکه من بدانم که کیم
***
ماییم که اصل شادی و کان غمیمسرمایهی دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیمآئینهی زنگ خورده و جام جمیم
***
من می نه ز بهر تنگدستی نخورمیا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی میخوردماکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
***
من بی می ناب زیستن نتوانمبی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گویدیک جام دگر بگیر و من نتوانم
***
هر یک چندی یکی برآید که منمبا نعمت و با سیم و زر آید که منم
چون کارک او نظام گیرد روزیناگه اجل از کمین برآید که منم
***
ای مفتی شهر ز تو پر کارتریمبا این همه مستی ز تو هُشیار تریم
تو خون کسان خوري و ما خون رزانانصاف بـده کـدام خونخوار تریم؟
***
یک چند بکودکی باستاد شدیمیک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسیداز خاک در آمدیم و بر باد شدیم
***
یک روز ز بند عالم آزاد نیمیک دمزدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیاردر کار جهان هنوز استاد نیم
***
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکنفردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکنحالی خوش باش و عمر بر باد مکن
***
ای دیده اگر کور نی گور ببینوین عالم پر فتنه و پر شور ببین
شاهان و سران و سروران زیر گلندروهای چو مه در دهن مور بین
***
برخیز و مخور غم جهان گذرانبنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودینوبت بتو خود نیامدی از دگران
***
چون حاصل آدمی در این شورستانجز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آنکه زین جهان زود برفتو آسوده کسی که خود نیامد به جهان
***
رفتم که در این منزل بیداد بدندر دست نخواهد بر خنگ از باد بدن
آن را باید به مرگ من شاد بدنکز دست اجل تواند آزاد بدن
***
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمیننه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقیناندر دو جهان کرا بود زهره این
***
قانع به یک استخوان چو کرکس بودنبه ز آن که طفیل خوان ناکس بودن
با نان جوین خویش حقا که به استکالوده و پالوده هر خس بودن
***
قومی متفکرند اندر ره دینقومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزیکای بیخبران راه نه آنست و نه این
***
گاویست در آسمان و نامش پروینیک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت باز کن از روی یقینزیر و زبر دو گاو مشتی خر بین
***
گر بر فلکم دست بدی چون یزدانبرداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلکی دگر چنان ساختمیکازاده بکام دل رسیدی آسان
***
مشنو سخن از زمانه ساز آمدگانمی خواه مروق به طراز آمدگان
رفتند یکان یکان فراز آمدگانکس می ندهد نشان ز بازآمدگان
***
می خوردن و گرد نیکوان گردیدنبه زانکه بزرق زاهدی ورزیدن
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بودپس روی بهشت کس نخواهد دیدن
***
نتوان دل شاد را به غم فرسودنوقت خوش خود بسنگ محنت سودن
کس غیب چه داند که چه خواهد بودنمی باید و معشوق و به کام آسودن
***
آن قصر که با چرخ همیزد پهلوبر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگرهاش فاختهایبنشسته همی گفت که کوکوکوکو
***
از آمدن و رفتن ما سودی کووز تار امید عمر ما پودی کو
چندین سروپای نازنینان جهانمیسوزد و خاک میشود دودی کو
***
از تن چو برفت جان پاک من و توخشتی دو نهند بر مغاک من و تو
و آنگاه برای خشت گور دگراندر کالبدی کشند خاک من و تو
***
میخور که فلک بهر هلاک من و توقصدی دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن میخورکاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
***
از هر چه بجر می است کوتاهی بهمی هم ز کف بتان خرگاهی به
مستی و قلندری و گمراهی بهیک جرعه می ز ماه تا ماهی به
***
بنگر ز صبا دامن گل چاک شدهبلبل ز جمال گل طربناک شده
در سایه گل نشین که بسیار این گلدر خاک فرو ریزد و ما خاک شده
***
تا کی غم آن خورم که دارم یا نهوین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیستکاین دم که فرو برم برآرم یا نه
***
یک جرعه می کهن ز ملکی نو بهوز هرچه نه می طریق بیرون شو به
در دست به از تخت فریدون صد بارخشت سر خم ز ملک کیخسرو به
***
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشیمعذوری اگر در طلبش میکوشی
باقی همه رایگان نیرزد هشدارتا عمر گرانبها بدان نفروشی
***
از آمدن بهار و از رفتن دیاوراق وجود ما همی گردد طی
می خورد مخور اندوه که فرمود حکیمغمهای جهان چو زهر و تریاقش می
***
از کوزهگری کوزه خریدم باریآن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بوداکنون شدهام کوزه هر خماری
***
ای آنکه نتیجهی چهار و هفتیوز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور که هزار بار بیشت گفتمباز آمدنت نیست چو رفتی رفتی
***
ای دل تو به اسرار معما نرسیدر نکته زیرکان دانا نرسی
اینجا به می لعل بهشتی می سازکانجا که بهشت است رسی یا نرسی
***
ای دوست حقیقت شنواز من سخنیبا باده لعل باش و با سیم تنی
کانکس که جهان کرد فراغت دارداز سبلت چون تویی و ریش چو منی
***
ای کاش که جای آرمیدن بودییا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاکچون سبزه امید بر دمیدن بودی
***
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشیسرمست بدم که کردم این عیاشی
با من بزبان حال می گفت سبومن چو تو بدم تو نیز چون من باشی
***
بر شاخ امید اگر بری یافتمیهم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندان وجودای کاش سوی عدم دری یافتمی
***
بر گیر پیاله و سبو ای دلجویفارغ بنشین بکشتزار و لب جوی
بس شخص عزیز را که چرخ بدخویصد بار پیاله کرد و صد بار سبوی
***
پیری دیدم به خانهی خماریگفتم نکنی ز رفتگان اخباری
گفتا می خور که همچو ما بسیاریرفتند و خبر باز نیامد باری
***
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقیمشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقیبادیم همه باده بیار ای ساقی
***
چندان که نگاه میکنم هر سوییدر باغ روانست ز کوثر جویی
صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گویبنشین به بهشت با بهشتی رویی
***
خوش باش که پختهاند سودای تو دیفارغ شدهاند از تمنای تو دی
قصه چه کنم که به تقاضای تو دیدادند قرار کار فردای تو دی
***
در کارگه کوزهگری کردم رایدر پایه چرخ دیدم استاد بپای
میکرد دلیر کوزه را دسته و سراز کله پادشاه و از دست گدای
***
در گوش دلم گفت فلک پنهانیحکمی که قضا بود ز من میدانی
در گردش خویش اگر مرا دست بدیخود را برهاندمی ز سرگردانی
***
زان کوزهی می که نیست در وی ضرریپر کن قدحی بخور بمن ده دگری
زان پیشتر ای صنم که در رهگذریخاک من و تو کوزهکند کوزهگری
***
گر آمدنم بخود بدی نامدمیور نیز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر این دیر خرابنه آمدمی نه شدمی نه بدمی
***
گر دست دهد ز مغز گندم نانیوز می دو منی ز گوسفندی رانی
با لاله رخی و گوشه بستانیعیشی بود آن نه حد هر سلطانی
***
گر کار فلک به عدل سنجیده بدیاحوال فلک جمله پسندیده بدی
ور عدل بدی بکارها در گردونکی خاطر اهل فضل رنجیده بدی
***
هان کوزهگرا بپای اگر هشیاریتا چند کنی بر گل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کیخسروبر چرخ نهاده ای چه میپنداری
***
هنگام صبوح ای صنم فرخ پیبرساز ترانهای و پیشآور می
کافکند بخاک صد هزاران جم و کیاین آمدن تیرمه و رفتن دی
***